کد مطلب:312006 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:267

در آغوش مرگ
فاطمه روزهای آخر زندگانی را طی می كرد. او در این اوقات چنانكه خودش گفته، كوچك ترین توجهی به جهان و جهانیان نداشت و گاهی به حدی به ملاقات خدا اشتیاق پیدا می كرد كه مرگش را از خدا می خواست، بسیار شگفت است! چقدر فاطمه از زندگانی در میان چنان مردمی خسته شده بود كه در عنفوان جوانی مرگ را بر حیات ترجیح می داد.



در روزهای آخر با خدا راز و نیازهایی داشت:



ای خدای زنده، ای خدایی كه آغاز و پایان نداری، به آمرزش تو پناهنده می شوم. پناهم ده.



خدایا! مرا از آتش دوزخ دور ساز و در بهشت جایگزینم كن.



خدایا! مرا به پدرم برسان.



علی می گفت: خدا تو را شفا می دهد و زنده می مانی. ولی او دیگر به زندگی امیدی نداشت و در مقابل دلداری های شوهر، می گفت: چه زود به دیدار خدا خواهم رسید.



همین كه عباس عموی پیغمبر فهمید، بیماری فاطمه (علیها السلام)شدت یافته، برای عیادت به در خانه اش رفت ولی موفق به ملاقات نشد; زیرا گفتند مرض فاطمه خیلی سخت شده، عباس برگشت و به علی (علیه السلام) پیام داد: من از مرض دختر پیغمبر خیلی اندوهگینم. گمان می كنم او نخستین كسی باشد كه از طایفه ما، به محمد (صلّی الله علیه وآله وسلّم)می پیوندد. پیغمبر زهرا را از همه كس بیشتر دوست داشت. اگر روزی حادثه ناگواری برای او پیش آمد، مرا مطّلع كن تا مهاجر و انصار را خبر دهم، حاضر شوند و اجر خود را ببرند.



علی (علیه السلام) پاسخ داد: ما مهربانی عموی بزرگوار را فراموش نمی كنیم و نظریه او را تقدیس می نماییم ولی فاطمه مظلوم بود، ارثش را گرفتند و حقش را غصب كردند و وصیت پیغمبر را درباره او رعایت ننمودند.



او نیز به من سفارش كرد، مرگش را پنهان كنم از این رو از موافقت با درخواست تو معذورم.